دخترک گل فروش

فروش...

 

امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم

بدین قضیه دستگیرتون میشه …

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم

که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری

پول مردم رو بالا میکشی و… خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش

بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل

رو بگیرید…

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم

به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و

سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد

پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و … دخترک ترسید و کمی عقب

رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه

زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!


ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل

نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما

ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من

میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره …

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود،

توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن

یک نفر استفاده نمیکنه! … اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس

هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!

 

همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که

حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین …

 

آقای عبدی زاده - سیاست و انتخابات دور اول مجلس شورای اسلامی در ممسنی

آقای عیدی زاده از نخستین تحصیل کرده های دانشگاه تهران بودند که قبل از سال 1330 از دانشگاه تهران لیسانس حقوق خود را گرفتند و در این مسیر با افراد زیادی آشنا شدند که هم تحصیل کرده بودند و از خانواده های بودند که در صحنه سیاست کشور دست داشتند.یا فرزند وزیر بودند یا فرزند افراد رده بالای نظامی یا برادر همچین افرادی بودند.از آنجایی که آقای عبدی زاده بزرگ شده روستا بودند و از همه مهمتر در خانواده ای بزرگ شده بود که برای همه چیز و همه کس احترام قائل می شدند و مو رد احترام هم قرار می گرفتند.آقای عبدی زاده خصوصیات اخلاقی خوبی را از پدر به ارث برده که یکی از بارزترین آنها برخورد خوب با مردم بود.ایشان بسیار متواضع و خوش برخورد بودند برای همین از همان دوران کودکی با همکلاسی ها و دوستان ارتباط خوبی داشت و این ارتباط و دوستی تا سالها پس از دوران تحصیل هم ادامه داشت. 

همکلاسی های وی بعد از پایان دوره دبیرستان یا وارد دانشکده های نظامی شدند و افسران رده بالای مملکتی شدند یا از قضات و حقوق دانان خوب کشور که از جمله نام آشنایان آنها در ممسنی محمد بهمن بیگی حقوقدان و نویسنده خوب و بزرگ معاصر و آقای سید جعفر ابطحی وکیل پایه یک و اولین وکیل ممسنی و شاید فارس بودند.از همان زمان و بعد از اشتغال به کار قضاوت از طرف دوستانشان بارها به کار های سیاسی آن هم در سطح بالای مملکت دعوت می شد که به هر دلیلی ایشان امتناع می کردند و شاید اصلا به حضور در چنین صحنه هایی علاقه نداشت.چون هم وضعیت مالی مردم را می دید و هم وضعیت کلی مملکت را به همین دلیل رغبتی علیرغم دعوتهای مکرر دوستانشان برای حضور در صحنه های سیاست نشان نمیداد و می دانست که  چنین پستهایی حتی میز قضاوت ماندنی نیستند پس بهتر است به جای اینکه به فکر قدرت و مقام باشد به کار خودش مشغول باشد و در همان پستی که هست برای مردم , قوم و جامه اش مفید باشد.  

برای همین همیشه دور از سیاست بود و تا جایی که میتوانست و از لحاظ قانونی مشکلی پیش نمی آمد برای همه سنگ تمام می گذاشت.جایی که میدید حق کسی دراد ضایع میشد خود را مسئول میدید و بی تفاوت از کنارش نمی گذشت.چه بسا بعضی وقتها خود و آینده شغلی خود را برای مردم به خطر می انداخت تا شاید کمکی کرده باشد که از جمله یکی از آنها اعدام غلامحسین سیاهپور  از جنگجویان جنگ گجستان در ممسنی بود که حکم اعدامش صادر شده بود و مستقیما توسط محمد رضا شاه پهلوی رسیدگی میشد.در خصوص درخواست کمکی که از طرف مردم منطقه و آقای سیاهپور شده بود و  شخصی به نام محمد نبی دشتی نامه ای برای آقای عبدی زاده میبرد که محتوای نامه تقاضای کمک آقای سیاهپور برای نجات ایشان از دست حکومت بود ایشان ابتدا با دوستان خود که از پرونده وی مطلع بودند سوال پرسید و یکی از دوستانشان که از افسران عالی رتبه نزدیک به محمد رضا شاه بود قول مساعت و همکاری داد بعدا پیگیری های وی معلوم شد که یکی دیگر از افسران عالی رتبه مسئول رسیدگی به پرونده قیام عشایر جنوب و جنگ تنگه گجستان ممسنی(رستم) بود آقای غلامحسین سیاهپور را از عوامل اصلی این جنگ به حساب می آوردند و شدیدا از محمدر رضا شاه تقاضای دستگیری و اعدام وی را داشتند است که  آقای سیاهپور باید اعدام شوند محمد رضا شاه هم از تصمیم خود به هیچ وجه منصرف نمیشود که بعد از اطلاع آقای عبدی زاده از قضیه و تصمیم حتمی حکومت به اعدام  غلامحسین سیاهپور در جواب ایشان فرموده بود که دو راه بیشتر ندارد یا تسلیم شود تا شاید تخفیف مجازات بگیرد و  شاید بتواند اعدام را به حبس تبدیل کند یا از کشور خارج شود که بعد از اطلاع از تصمیم قطعی به اعدام آقای سیاهپور به ایشان میگوید تنها راه نجاتت فرار از کشور و خارج شدن از مرز ایران می باشد که آقای سیاهپور ترجیح دادند در اینجا بمانند و از کشور خارج نشوند و نهایتا خو را تسلیم کرد و به اعدام محکوم شد.  

اینگونه بود که آقای عبدی زاده خود را شریک مردم  میدانست و از هر خدمتی برای مردم منطقه دریغ نمیکرد و هیچ گاه به صحنه سیاست وارد نمیشد تا آلوده کارهای نا خواسته نشود.تا اینکه انقلاب می شود و محمد رضا شاه از کشور خارج میشود و اوضاع سیاسی و اداری مملکت آشفته و نهایتا بعد از انقلاب اسلامی که عده ای از طرفداران شاه که در راس بودند یا اعدام شدند یا از مملکت گریختند تجربه اشخاص پاک و صادقی چون آقای عبدی زاده بیش از هر زمانی نیاز بود تا در راس امور قرار بگیرند و جامعه را آرام کنند و در همان زمان سرپرست دادگستری خوزستان میشود و برادرش دکتر سلیمانی هم از مسئولان اصلی پزشکی قانونی خوزستان در اوایل انقلاب و همچنین جنگ تحمیلی می شود و باز در اوایل انقلاب اسلامی به دلیل خدمت پاک و صادقانه از سوی مسئولین جمهوری اسلامی به کار های سیاسی دعوت میشود تا جایی که مرحوم دکتر بهشتی رئیس وقت قوه قضائیه مستقیما از ایشان میخواهد که سرپرستی یکی از وزارتها را بر عهده بگیرد که در جواب به ایشان میگوید که من پیر شدم و توانایی انجام فعالیت های زیاد آن هم در سطح بالای مملکتی را ندارم. تازه خیلی از کسانی هستند در مسیر انقلاب با شما تلاش کرده اند و هم نیروی جوان هستند و هم شوق رسیدن به چنین مقامهایی را دارند.که باز از طرف دکتر بهشتی دعوت میشوند که حالا که به طور مستقیم مسئولیت نمی پذیرید حداقل در انتخابات نمایندگی مجلس شرکت کنید و بدین طریق ما را یاری کنید و از طرفی مردم منطقه و طایفه های مختلف نیز از ایشان میخواهند که در انتخابات مجلس شرکت کند که ایشان نیز میپذیرد و برای شرکت  در دور نخست انتخابات مجلس شورای اسلامی راهی ممسنی میشود و در روزهای آخر به فرمانداری ممسنی می رود و ثبت نام میکند.ولی به محض ورود به فرمانداری از همان اوایل ثبت نام با عده ای روبرو میشود که به نحوی با حرفهایی که زیر لب زمزمه میکنند از آمدن ایشان ناراضی اند در حالی که خود آنها از جمله کسانی بودند که وی را دعوت به حضور در صحنه میکردند.کسانی که تا آن روز از وی تقاضای حضور کردند امروز یک مرتبه عوض شدند و هر کدام از طایفه خود نماینده ای برای ثبت نام فرستاده بودند.گویی اصلا آقای عبدی زاده به آنها خدمتی نکرده بود.اگر تنها رقابت انتخاباتی  و حضور در صحنه  بود که مشکلی نداشت و آقای عبدی زاده استقبال میکرد ولی توهینها آن هم بیشتر از طرف هم طایفه ای و همشهریهایش قابل تحمل نبود. 

نه تنها شایسته سالاری از همان ابتدا مفهومی نداشت بلکه توهین به نمایندگان رقیب و طایفه گرایی در نهایت شدت بود.حرفهایی و شایعه هایی را خودبخود علیه کاندیداها درست میکردند که آقای عبدی زاده از ماندن در چنین فضاهایی شرمش می آمد.اگر ایشان تشنه قدرت و صندلی نمایندگی بود همان موقع در خوزستان ثبت نام میکردند و با اکثریت آراء به مجلس راه می یافتند. اگر در حال حاضر هم شخصی از فامیل ایشان در خوزستان برای نمایندگی ثبت نام کند به دلیل خدمات فراوان آقای عبدی زاده به مردم خوزستان شانس بالایی برای حضور در مجلس دارد.آقای عبدی زاده نه از لحاظ مالی کم داشت نه از لحاظ منصب و مقام.رئیس دادگستری خوزستان بود و تنها هدفش از حضور فقط و فقط اصرار خود مردم مسئولان و خدمت بر مردم منطقه اش بود.اگر هدفی جز این داشت در اهواز شرکت میکرد همانند سید جعفر ابطحی که از افتخارات این شهرستان هستند و قبل از انقلاب در شیراز شرکت کردند و  به عنوان نماینده مردم شیراز وارد مجلس شدند  ایشان هم اگر میخواستند در اهواز شرکت میکردند و مطمعنا آرای بالایی کسب میکردند. 

 غباری  از طایفه گرایی بلند شد و از همان روزهای اول فضای انتخابات را در ممسنی آلوده کرده بود و تا حال هم هنوز انتخابات در ممسنی یعنی طایفه .هر طایفه ای که بتواند تنها یک کاندید را معرفی کند همان طایفه برنده انتخابات است و اگر شخصی از طایفه ای کاندید طایفه دیگر را اصلح بداند و به وی رای بدهند مردم طایفه همان نماینده  فرد مذکور را مسخره میکنند و میگویند طایفه شما بی عرضه است و ما رای را بردیم .مردم به معارهای انتخاب اصلا فکری نمیکنند و فقط هم طایفه ای بودن کافی است و اگر کسی هم منطقی فکر کند مورد تمسخر قرار میگیرد.این هم ارثی است  که از گذشتگان به ما رسیده و رها کردنش مشکل.برای همین آقای عبدی زاده از صحنه سیاست که در سطح پایین و چه در سطح کلان خودداری کرد و هرگز به صحنه برنگشت و صادقانه به خدمت قضایی مشغول شد و با سربلندی به پایان رسانید.  

آقای عبدی زاده قبل از هر چیز انسان شایسته و بزرگواری بودند.  

روحشان شاد و یادشان گرامی 

 

   

نحوه برخورد آقای عبدی زاده با برادر زاده ها

حدود 15 نفر از برادر زاده های آقای عبدی زاده در خانه وی درس میخواندند که اکثر آنها کمتر از ده سال داشتند و نگهداری از آنها سخت بود.پدرم میگوید که وقتی یکی از برادرهایش که تازه میخواست از خانواده جدا شود و به منزل آقای عبدی زاده برود خیلی کوچک بود و طریقه نگهداری از خود و حتی جمع کردن رختخواب و ... را هنوز بلد نبود چون تا آن زمان مادرش همه آنها را انجام میداد ولی به محض ورود به خانه آقای عبدی زاده باید خودش یاد میگرفت که کارهای شخصی اش را انجام دهد ولی وقتی به آنجا رفته بود آقای عبدی زاده خود شخصا حدود یک هفته این کار ها را برای وی انجام میداد و به او هم چیزی نمیگفت و چون تازه از خانواده جدا شده بود و احتمال داشت دلش برای خانواده اش تنگ شود اصلا به وی فشار نمی آورد ولی بعد از یک هفته به ایشان گفت دیدی که من چیکار میکردم و چطور جارو میزدم و چطور رختخوابت را جمع میکردم از این به بعد باید همه این کار ها را خودت انجام دهی و به موقع هم درست را بخوانی .اینگونه بود که آقای عبدی زاده انجام کاری را به برادرزاده هایش یاد میداد و از روز اول با تندی برخورد نمیکرد که آنها ناراحت شوند و از درس و مدرسه زده شوند.ایشان آنقدر بزرگ بودند که چنین کارهایی را برای فامیلش بدون از هیچ منتی انجام میداد تا اینکه آنها بتوانند درس بخوانند و پیشرفت کنند.

خلاصه متن گذری کوتاه بر زندگی احمد عبدی زاده دشتی اولین قاضی ممسنی و رستم

"احمد‌‌‌ عبد‌‌‌ی زاد‌‌‌ه د‌‌‌شتی(سلیمانی)" فرزند‌‌‌ کربلایی عبد‌‌‌ی د‌‌‌ر تاریخ 1295 د‌‌‌ر شهرستان رستم(استان فارس) شهر کوپن به د‌‌‌نیا آمد‌‌‌.از آنجایی که د‌‌‌ر منطقه مد‌‌‌رسه وجود‌‌‌ اولین قاضی ممسنیند‌‌‌اشت و به فهلیان ممسنی رفت و تحصیلات را به طور جد‌‌‌ی و رسمی شروع کرد‌‌

وی تحصیلات خود‌‌ را د‌‌ر کازرون اد‌‌امه د‌‌اد‌‌ اما‌ نبود‌‌‌ن پایه‌های بالاتر باعث شد‌‌‌ که ترک تحصیل‌کند‌‌‌ و به د‌‌‌یار خویش بازگرد‌‌‌د‌‌.


علاقه ی ایشان به اد‌‌امه ی تحصیل باعث شد‌‌ با پرس و جو ی زیاد‌‌‌ آد‌‌‌رس "کالج البرز" را پید‌‌‌ا کند‌‌ و به آنجا برود‌‌.
وی پس از پایان تحصیلات د‌‌‌ر کنکور شرکت نمود‌‌ه و د‌‌‌ر سال  1323 یا 1324  وارد‌‌‌ د‌‌‌انشکد‌‌‌ه حقوق د‌‌‌انشگاه تهران می‌شود‌‌.‌ د‌‌‌ر د‌‌‌انشگاه تهران لیسانس حقوق می‌گیرد‌‌‌ و بعد‌‌‌ از پایان سربازی منصب قضا را برای کار انتخاب می‌کند‌‌‌ و تا آن زمان اولین قاضی از ممسنی و شاید‌‌‌ طایفه لر بود‌‌‌.
وی د‌‌‌رسال ۱۳۸۵د‌‌‌ر سن حد‌‌‌ود‌‌‌اً ۹۵ سالگی د‌‌‌ر تهران د‌‌‌رگذشت و د‌‌‌ر زاد‌‌‌گاهش روستای کوپن واقع د‌‌‌ر شهرستان رستم به خاک سپرد‌‌‌ه شد‌‌‌.
عبد‌‌‌ی‌زاد‌‌‌ه قاضی د‌‌‌اد‌‌‌گستری استان خوزستان بود‌‌‌ه و از قضات برجسته‌ای بود‌‌‌ند‌‌‌ که خد‌‌‌مات فراوانی به مرد‌‌‌م خوزستان، فارس و کهگلویه و بویر احمد‌‌‌ نمود‌‌‌ند‌‌‌ و به د‌‌‌لیل اینکه محل خد‌‌‌مت وی د‌‌‌ر خوزستان بود‌‌‌ برای مرد‌‌‌م ممسنی به خصوص شهر نورآباد‌‌‌ تا حد‌‌‌ود‌‌‌ی ناشناخته ماند‌‌‌ه‌است.
وی د‌‌‌ر یکی از خاطراتش می‌نویسد‌‌‌: زمانى که به راهنمایى «آقاى محترمى» به کالج آمریکایى رفتم، د‌‌‌ى‏ماه سال ۱۳۱۴ بود‌‌‌. جلوی سرد‌‌‌ر عمارت بزرگ این جمله روى کاشى نوشته شد‌‌‌ه بود‌‌‌: «حقیقت را خواهید‌‌‌ شناخت و حقیقتْ شما را آزاد‌‌‌ خواهد‌‌‌ کرد‌‌‌.»
محوطه بزرگ و عمارت هاى بزرگ کالج براى منى که د‌‌‌ر د‌‌‌بستان هاى کوچک د‌‌‌رس خواند‌‌‌ه بود‌‌‌م بسیار شگفت‏آور و هیجان‏انگیز بود‌‌‌.  فکر نمى‏کرد‌‌‌م به من فقیر و بى‏پول اجازه ورود‌‌‌ به چنین جاهایی بد‌‌‌هند‌‌‌.
د‌‌‌اخل آن عمارت بزرگ شد‌‌‌م. بالاى هر د‌‌‌رى سِمت هاى افراد‌‌‌ نوشته شد‌‌‌ه بود‌‌‌. روى یکى از آن د‌‌‌رها نوشته شد‌‌‌ه بود‌‌‌ «معاون رئیس مد‌‌‌رسه.» گشتم اتاق رئیس را پید‌‌‌ا کنم. گفتند‌‌‌ به مرخصى رفته است. واماند‌‌‌م و د‌‌‌اشتم مایوس مى‏شد‌‌‌م. بعد‌‌‌ از کمى تأمل، به خود‌‌‌م جرئت د‌‌‌اد‌‌‌م و رفتم د‌‌‌ر اتاق معاون را باز کرد‌‌‌م و آهسته د‌‌‌اخل شد‌‌‌م. سلامى کرد‌‌‌م و ایستاد‌‌‌م. مرد‌‌‌ى مسن و موقّر پشت میزى نشسته بود‌‌‌. نگاهى به من کرد‌‌‌ و به ‏فارسى گفت: «که هستى و چکار د‌‌‌ارى؟»
گفتم: «مى‏خواهم د‌‌‌رس بخوانم، پول ند‌‌‌ارم.» قد‌‌‌رى نگاهم کرد‌‌‌. سرى تکان د‌‌‌اد‌‌‌ و کمى مکث کرد‌‌‌. بعد‌‌‌ د‌‌‌ست د‌‌‌ر کشوی میزش کرد‌‌‌ و یک کارت د‌‌‌ر آورد‌‌‌ و اسم و فامیل و نام پد‌‌‌ر مرا و یک شماره روى آن کارت نوشت و به من د‌‌‌اد‌‌‌ و با مهربانى گفت: «فرد‌‌‌ا بیایید‌‌‌ و بروید‌‌‌ سر کلاس.»
فرد‌‌‌ا رفتم سر کلاس. بعد‌‌‌ هم مرا به شبانه روزى فرستاد‌‌‌ند‌‌‌. به یکى از شاگرد‌‌‌ان هم گفتند‌‌‌ که د‌‌‌ر د‌‌‌روس به من کمک کند‌‌‌. پس از چند‌‌‌ ماهى که سرکلاس مى‏رفتم، یک صبح د‌‌‌ید‌‌‌م مرد‌‌‌ى مسن، بلند‌‌‌قد‌‌‌ و خوشرو وسط راهرو ایستاد‌‌‌ه است و به شاگرد‌‌‌انى که وارد‌‌‌ مى‏شد‌‌‌ند‌‌‌ مى‏گوید‌‌‌: «زود‌‌،‌ زود‌‌‌ بروید‌‌‌ سر کلاس.» فهمید‌‌‌م این مرد‌‌‌ جرد‌‌‌ن و رئیس د‌‌‌بیرستان است.
براستى "د‌‌‌کتر جرد‌‌‌ن" گویى براى تعلیم و تربیت ساخته شد‌‌‌ه بود‌‌‌. تمامى همّ‏وغمّش تربیت و تعلیم شاگرد‌‌‌ان کالج بود‌‌‌. اگر شاگرد‌‌‌ى را مى‏د‌‌‌ید‌‌‌ که وقت راه‏رفتن سرش پایین است، به او هشد‌‌‌ار مى‏د‌‌‌اد‌‌‌: «مگر مرغى و مى‏خواهى د‌‌‌انه جمع کنى؟ سرت را بالا بگیر و با بد‌‌‌ن راست راه برو.»
بعد‌‌‌ها که افتخار شاگرد‌‌‌ى او را د‌‌‌ر د‌‌‌رس جغرافیاى تاریخى پید‌‌‌ا کرد‌‌‌م، مى‏د‌‌‌ید‌‌‌م پیش از آنکه ما شاگرد‌‌‌ان به کلاس برویم، کلاهش را روى میز گذاشته است -اخطارى به ما که بد‌‌‌انیم حتماً خواهد‌‌‌ آمد‌‌‌- و به تمامى مد‌‌‌رسه سرکشى مى‏کرد‌‌‌ تا ببیند‌‌‌ معلم‌ها آمد‌‌‌ه‏اند‌‌‌ و کلاس‌ها برقرار است، بعد‌‌‌ به کلاس خود‌‌‌ش مى‏رفت. سخنان او همه آموزند‌‌‌ه بود‌‌‌. اگر شاگرد‌‌‌ى سر کلاس سرش را پایین مى‏اند‌‌‌اخت و به د‌‌‌رس معلم توجه ند‌‌‌اشت، بالاى سر او مى‏رفت و با مهربانى مى‏گفت: «هى چُرتى‏خان! معلم د‌‌‌ارد‌‌‌ د‌‌‌رس مى‏د‌‌‌هد‌‌‌. سرت را بالا بگیر و به د‌‌‌رس توجه کن.» 

در صورتی که میخواهید متن کاملتر آن را ببینید به آدرس های زیر مراجعه کنید. 

www.s860.mihanblog.com 

www.s860.blogsky.com 

گذری کوتاه بر زندگی احمد عبدی زاده 3

وی در یکی از خاطراتش می‌نویسد: زمانى که به راهنمایى آقاى محترمى به کالج آمریکایی رفتم دى‏ماه سال ۱۳۱۴ بود. جلو سردر عمارت بزرگ این جمله روى کاشى نوشته شده بود: ”حقیقت را خواهید شناخت و حقیقتْ شما را آزاد خواهد کرد. “

محوطۀ بزرگ و عمارتهاى بزرگ کالج براى منى که در دبستانهاى کوچک درس خوانده بودم بسیار شگفت‏آور و هیجان‏انگیز بود.  فکر نمى‏کردم به من فقیر و بى‏پول اجازه ورود به چنین جایى بدهند.

داخل آن عمارت بزرگ شدم. بالاى هر درى سمتهاى افراد نوشته شده بود. روى یکى از آن درها نوشته شده بود ’معاون رئیس مدرسه.‘ گشتم اتاق رئیس را پیدا کنم. گفتند به مرخصى به آمریکا رفته است. واماندم و داشتم مایوس مى‏شدم. بعد از کمى تأمل، به خودم جرات دادم و رفتم در اتاق معاون را باز کردم و آهسته داخل شدم. سلامى کردم و ایستادم. مردى مسن و موقّر پشت میزى نشسته بود. نگاهى به من کرد و به ‏فارسى گفت: ”که هستى و چکار دارى؟“ مقصودم را گفتم: مى‏خواهم درس بخوانم، پول ندارم. قدرى نگاهم کرد. سرى تکان داد و کمى مکث کرد. بعد دست در کشو میزش کرد و یک کارت در آورد و اسم و فامیل و نام پدر مرا و یک شماره روى آن کارت نوشت و به من داد و با مهربانى گفت: ”فردا بیایید و بروید سر کلاس.“

فردا رفتم سر کلاس. بعد هم مرا به شبانه روزى فرستادند. یکى از شاگردان را هم معین کردند که در دروس به من کمک کند. پس از چند ماهى که سرکلاس مى‏رفتم، یک صبح دیدم مردى مسن، بلندقد و خوشرو وسط راهرو ایستاده است و به شاگردانى که وارد مى‏شدند مى‏گوید: ” زود زود بروید سر کلاس.“  فهمیدم این مرد جردن و رئیس دبیرستان است.

براستى دکتر جردن گویى براى تعلیم و تربیت ساخته شده بود. تمامى همّ‏وغمّش تربیت و تعلیم شاگردان کالج بود. اگر شاگردى را مى‏دید که وقت راه‏رفتن سرش پایین است، به او هشدار مى‏داد: ”مگر مرغى و مى‏خواهى دانه جمع کنى؟ سرت را بالا بگیر و با بدن راست راه برو.“

بعدها که افتخار شاگردى او را در درس جغرافیاى تاریخى پیدا کردم، مى‏دیدم پیش از آنکه ما شاگردان به کلاس برویم، کلاهش را روى میز گذاشته است - اخطارى به ما که بدانیم حتماً خواهد آمد- چون به تمامى مدرسه سرکشى مى‏کرد ببیند معلم‌ها آمده‏اند و کلاس‌ها برقرار است، بعد ‏سر وقت کلاس خودش مى‏رفت. سخنان او همه آموزنده بود. اگر شاگردى سر کلاس سرش را پایین مى‏انداخت و به درس معلم توجه نداشت، بالاى سر او مى‏رفت و با مهربانى مى‏گفت: ”هى چرتى‏خان! معلم دارد درس مى‏دهد. سرت را بالا بگیر و به درس توجه کن.“

احمد عبدی زاده نه تنها به دلیل دانشی که داشت بلکه به خاطرروح بزرگ و قلب مهربانش و خدمات فراوانی که به مردم به خصوص طایفه لر و هم زبانانش کرد در قلب آنها جا داشته و خواهد داشت.

با تشکر بهروز سلیمانی

bhroozsolimani@gmail.com

http://s860.mihanblog.com

گذری کوتاه بر زندگی احمد عبدی زاده 2

علیرغم اینکه بسیاری از دوستانشان که در زمان پهلوی سیاستمدار شده بودند و به سفارت و وزارت و پست های بالایی رسیده بودند از ایشان جهت شرکت در امور سیاسی در سطح بالای سیاست کشور دعوت می کردند که ایشان هرگز نمی پذیرفتند و کار قضایی را به حضور در سیاست ترجیح میدادند.ولی بعد از انقلاب اسلامی و تغییر در صحنه سیاست کشور و دعوت مردم منطقه از ایشان جهت شرکت در انتخابات دور اول مجلس شورای اسلامی همراه با آقایان انصاریسید عبد الرسول موسوی،  لشکری،  نجفی و  بهادر غلامی و آقای صمد شجاعیان پیشقدم شد ولی انتخابات در ممسنی از همان ابتدا رنگ طایفه گرایی به خود گرفته بود وبه همین دلیل از انتخابات کنار کشید و صحنه را ترک کرد و هرگز به صحنه سیاست برنگشت و به کار قضاوت در دادگستری استان خوزستان ادامه داد و سرپرست دادگستری استان خوزستان شد و بازنشسته شد اندکی بعد از آن هم مدتی به عنوان قاضی حل اختتلاف اداره ثبت اسناد و املاک خوزستان شد و بعد از آن به تهران رفت و حدود 25 سالی را بعد از بازنشستگی در تهران زندگی کرد .

وی درسال 1385در سن 90 سالگی در تهران در گذشت و در روستای کوپن واقع در شهرستان رستم در کنار برادرانش به خاک سپرده شد. آقای عبدیزاده قاضی دادگستری استان خوزستان بوده و از قضات برجستهای بودند که خدمات فراوانی به مردم خوزستان، فارس و کهگلویه و بویر احمد  نمودند و به دلیل اینکه محل خدمت وی در خوزستان بود برای مردم کهگلویه و بویر احمد و خوزستان نسبت به ممسنی خصوصا نورآباد شناخته شده تر می باشد. احمد عبدیزاده مرد بزرگ و شریف و دوست داشتنی ای بود نه به این دلیل که مقامی داشت بلکه به خاطر قلب رئوفی که داشت هر شخصی از طایفه لر چه ممسنی چه بویر احمد و چه بختیاری به وی مراجعه مینمودند تا حد توان از لحاظ مادی و معنوی به وی کمک می کرد حتی در خانه اش قسمتی را از زندگی شخصی اش جدا کرده بود که به آنجا اتاق لرها میگفتند و اکثر کسانی که به نحوی به مشکل برمیخوردند در آن مکان سکونت می یافتند و مردم و ارباب رجوعی که صرفا برای کار قضایی یا غیره قضایی به وی مراجعه میکردند با شادی و خرسندی وی را ترک میکردند.

 زندگیاش را نه تنها برای فرزندان خود بلکه برای طایفه و هر کسی از ایل و تبار خود و حتی برای اشخاص بسیاری که از ایل و تبارش نبودند ، خرج کرد و نه تنها از لحاظ مالی بلکه از لحاظ عاطفی با اطرافیانش تقسیم کرد و به جرات میتوان گفت قسمت کمی از آن را صرف همسر و فرزندان خود کرد با اینکه همسر وی بزرگ شده شهر بود ولی پا به پای آقای عبدی زاده تمام مشکلات ایل و طایفهاش را به دوش میکشید.به راستی درست گفته اند که همیشه انسانهای بزرگ در کنار خود زنان بزرگی را داشتهاند که به روح همسر گرامی وی نیز درود و رحمت میفرستیم.

گذری کوتاه بر زندگی احمد عبدی‌زاده دشتی اولین قاضی ممسنی و لر قسمت 1

گذری کوتاه بر زندگی احمد عبدیزاده دشتی اولین قاضی ممسنی و لر

گردآورنده: بهروز سلیمانی

احمد عبدی زاده (سلیمانی) دشتی فرزند کربلایی عبدی در تاریخ 1295 در روستای دشت واقع در شهرستان رستم(استان فارس) به دنیا آمد و دوران کودکی را در روستاهای دشت و مراسخون گذراند.

پدرش کربلایی عبدی دارای سواد خواندن و نوشتن بود و به ارزش سواد و تحصیلات  زودتر از هر کسی در  منطقه پی بردهبود و به دلیل داشتن منطق قوی و سواد خواندن و نوشتن مورد توجه و احترام خوانین منطقه از جمله امامقلی خان رستم و اسد خان باوی بود. از همین جهت دوست داشت فرزندانش نیز باسواد شوند به همین دلیل آنها را به مدرسه های محلی میفرستاد تا علم کسب کنند و به جامعه و قوم خود خدمت کنند.

وقت مدرسه احمد فرا رسید و از آنجایی که در منطقه مدرسه وجود نداشت و تنها در فهلیان ممسنی مدرسهای محلی (مکتب خانه ای) بود که نظیرش را حتی در نورآباد هم نبود احمد را به فهلیان فرستاد. احمد تحصیلات را به طور جدی و رسمی شروع کرد و با موفقیت به پایان رساند. باز کمبود امکانات وی را  مجبور به سفر به سوی کازرون کرد. در کازرون نیز با جدیت درس خواند و در طی این مدت مورد لطف خانوادههایی از جمله خوانین کازرونی (خانواده معینی) قرارمیگرفت و دوران سختی را دور از خانواده سپری کرد. باز هم نبودن پایههای بالاتر باعث شد که ترک تحصیلکند و به دیار خویش بازگردد تا اینکه بعد از چند سال  وقفه در درس و اتفاقاتی که در سال 1313 در صحنهی سیاست کشور رخ داد و رضا خان خوانین را به پایتخت و سپس به تبریز تبعید کرد باعث تغییراتی در شیوهی زندگی احمد عبدی زاده و ادامه تحصیل وی شد.

پدرش ایشان را همراه امام قلی خان رستم به تهران فرستاده تا درس بخواند ولی امام قلی خان محکوم به اعدام شد و خانواده وی  به تبریز تبعید شدند و احمد نمی توانست با آنها برود بعد از مدتی با پرس و جوی زیاد و به کمک اندک پولی که پدرش و مقدار 40 تومان پول و لوازم التحریری که امام قلی خان رستم برای وی تهیه کرده بود آدرس کالج البرز را که توسط ساموئل مارتین جردن آمریکایی تاسیس شدهبود پیدا کرد و به آنجا رفت. به محض ورود همان طور که در خاطره یادی از کالج البرز مینویسد به محض دیدن دکتر جردن از بی پولی و نداریش میگوید و علاقهاش به درس و دکتر جردن هم که تلاش وی را برای درس خواندن میبیند به وی کاری در خود کالج پیشنهاد نموده که وی هم قبول میکند و به نحو احسن انجام میدهد که باز شایستگی و احساس مسئولیت وی باعث میشود که دکتر جردن در جای بهتر کالج از ایشان استفاده کند و همزمان نیز با جدیت درسش را بخواند (و بعد از چند سال برادر کوچکترش  ماندنی سلیمانی را به همان کالج میبرد که  ایشان هم ادامه تحصیل میدهند تا اینکه وارد دانشکده پزشکی دانشگاه تهران میشود و یکی از اولین پزشکان ممسنی و لر و یکی از مؤسسان و سهامداران بیمارستان آریا  در اهواز میشود.) تا اینکه دوران دبیرستان را در کیلومترها دور از خانه و با تلاش فراوان طی میکند و در کنکور شرکت میکند و حدوداً در سال 21  یا 22 وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران میشود و در دانشگاه تهران لیسانس حقوق میگیرد و بعد از پایان سربازی منصب قضا را برای کار انتخاب میکند و تا آن زمان اولین قاضی از ممسنی و شاید طایفه لر بود.

احمد عبدی زاده دشتی اولین حقوقدان و قاضی ممسنی

به نام خدا 

در این وبلاگ بر آنیم که اطلاعاتی در مورد احمد عبدی زاده دشتی اولین قاضی و حقوقدان ممسنی بدست آوریم و در خدمت همشهریان عزیز قرار دهیم تا اینکه بتوانیم در آینده با چاپ آن  اشخاصی چون احمد عبدی زاده را بهتر بشناسیم.لذا از دوستان و کسانی که به نحوی با ایشان در ارتباط بودند یا بزرگترها برایشان خاطره ای از ایشان گفته اند و یا در مورد ایشان مطلبی دارند تقاضا داریم که از طریق نظرات در این وبلاگ یا به آدرس ایمیل bhroozsolimani@gmail.com ایمیل بفرستند و ما را در این راه همراهی کنند. 

با تشکر بهروز سلیمانی