گذری کوتاه بر زندگی احمد عبدی زاده 3

وی در یکی از خاطراتش می‌نویسد: زمانى که به راهنمایى آقاى محترمى به کالج آمریکایی رفتم دى‏ماه سال ۱۳۱۴ بود. جلو سردر عمارت بزرگ این جمله روى کاشى نوشته شده بود: ”حقیقت را خواهید شناخت و حقیقتْ شما را آزاد خواهد کرد. “

محوطۀ بزرگ و عمارتهاى بزرگ کالج براى منى که در دبستانهاى کوچک درس خوانده بودم بسیار شگفت‏آور و هیجان‏انگیز بود.  فکر نمى‏کردم به من فقیر و بى‏پول اجازه ورود به چنین جایى بدهند.

داخل آن عمارت بزرگ شدم. بالاى هر درى سمتهاى افراد نوشته شده بود. روى یکى از آن درها نوشته شده بود ’معاون رئیس مدرسه.‘ گشتم اتاق رئیس را پیدا کنم. گفتند به مرخصى به آمریکا رفته است. واماندم و داشتم مایوس مى‏شدم. بعد از کمى تأمل، به خودم جرات دادم و رفتم در اتاق معاون را باز کردم و آهسته داخل شدم. سلامى کردم و ایستادم. مردى مسن و موقّر پشت میزى نشسته بود. نگاهى به من کرد و به ‏فارسى گفت: ”که هستى و چکار دارى؟“ مقصودم را گفتم: مى‏خواهم درس بخوانم، پول ندارم. قدرى نگاهم کرد. سرى تکان داد و کمى مکث کرد. بعد دست در کشو میزش کرد و یک کارت در آورد و اسم و فامیل و نام پدر مرا و یک شماره روى آن کارت نوشت و به من داد و با مهربانى گفت: ”فردا بیایید و بروید سر کلاس.“

فردا رفتم سر کلاس. بعد هم مرا به شبانه روزى فرستادند. یکى از شاگردان را هم معین کردند که در دروس به من کمک کند. پس از چند ماهى که سرکلاس مى‏رفتم، یک صبح دیدم مردى مسن، بلندقد و خوشرو وسط راهرو ایستاده است و به شاگردانى که وارد مى‏شدند مى‏گوید: ” زود زود بروید سر کلاس.“  فهمیدم این مرد جردن و رئیس دبیرستان است.

براستى دکتر جردن گویى براى تعلیم و تربیت ساخته شده بود. تمامى همّ‏وغمّش تربیت و تعلیم شاگردان کالج بود. اگر شاگردى را مى‏دید که وقت راه‏رفتن سرش پایین است، به او هشدار مى‏داد: ”مگر مرغى و مى‏خواهى دانه جمع کنى؟ سرت را بالا بگیر و با بدن راست راه برو.“

بعدها که افتخار شاگردى او را در درس جغرافیاى تاریخى پیدا کردم، مى‏دیدم پیش از آنکه ما شاگردان به کلاس برویم، کلاهش را روى میز گذاشته است - اخطارى به ما که بدانیم حتماً خواهد آمد- چون به تمامى مدرسه سرکشى مى‏کرد ببیند معلم‌ها آمده‏اند و کلاس‌ها برقرار است، بعد ‏سر وقت کلاس خودش مى‏رفت. سخنان او همه آموزنده بود. اگر شاگردى سر کلاس سرش را پایین مى‏انداخت و به درس معلم توجه نداشت، بالاى سر او مى‏رفت و با مهربانى مى‏گفت: ”هى چرتى‏خان! معلم دارد درس مى‏دهد. سرت را بالا بگیر و به درس توجه کن.“

احمد عبدی زاده نه تنها به دلیل دانشی که داشت بلکه به خاطرروح بزرگ و قلب مهربانش و خدمات فراوانی که به مردم به خصوص طایفه لر و هم زبانانش کرد در قلب آنها جا داشته و خواهد داشت.

با تشکر بهروز سلیمانی

bhroozsolimani@gmail.com

http://s860.mihanblog.com

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد